Tuesday, May 20, 2008

بادم

می خواهم به درختت بپیچم

و زوزه بکشم با برگ هایت/

چگالی آب

یک سوم جونده ام را قطع می کند

وزن آب

نعره می کشد با یک سوم درنده ام

و یک سوم مغازله ام تشنه می ماند

تکان نخور!

کار تمام است

تنها دو ساعتی جویدنی نخور/

دلم از همهمه به هم میخورد

صدایت گم شد میان خاطرات کثیفم

و صورتت کبود شد میان اسامی بی مقدار

به نظرم خانه سیاه شد

شب شد

بوی روغن مانده را به خاطر ندارم

ستاره ها کور شدند

و مردند همه نیلوفرهایم در مرداب.

می دانی؟

سایه معنایش را شب ها از دست می دهد/

داس با خوشه ی گندم همان می کند که

تو با من

آسیاب با گندم همان می کند که

تو با من

باران با گندم همان می کند که

من با تو/

برگ های تقویم تهوع آورند

چند برگش را برایم بکنید

لطفا.

خدا را چه دیده ای

شاید زودتر دیدمش/

پشه بند سوراخ سوراخی ست این جهان

نمی شود در آن خوابید

باید در آن مرد/

خوشبختانه

زندگی هر لحظه کسر میکند وجذر می گیرد

زمان تفریق غروب است از تو

و مرگ تجمع طلوع

وگرنه

سر آدم بیچاره

بی کلاه می ماند/

Wednesday, May 7, 2008

رویای زندگی

و کابوس مرگ.

فتق گرفته این وسوسه ی نا آرام

می توانم ساطورباشم

وشقه شقه اش کنم

در خواب یالی که می گذرد از استوای اندامش

پهنای این تخیل تازه دیوانه ام می کند

سعی می کنم

که جا به جا کنم تمام امعا و احشایم را

پیراهنم را به پا کنم

کفشم را به سرم

عینکم را روی نافم بگذارم

و شلوارم ا به دستم بپوشم

تا انسانی از نو بسازم

با رویای مرگ

و کابوس زندگی.

Sunday, May 4, 2008

ظهر طاقت فرسا

با کلمات و آیات به هم پیچیده

همچون روده های گوساله ای

که جای پستان مادرش

شیشه ی مرگ موش مکیده باشد.

حست را درک می کنم لیلی !

چاقویت را بردار و گوش گوساله را ببر .

دریا.

دریا.

دریا !

آواز خروشان پاییزت

مرا وسوسه می کند برای غرق شدن

در سالروز تولدم

تا کسی دیگر نداند که این سال ها

بر من چه گذشت.

کمی حناق و

اندکی استفراغ

و بعد

پارچه ی بلند سیاهی

که تکان می خورد

در ساحل.

خارپشت پا به ماه

پشت آخرین پرچین شب

در رویای تن پوشی نرم

برای سرنوشت فرزندانش است/

عقربه ها

برای جویدن عمر

چه تعجیلی دارند!

بی خستگی

همانند موریانه.