Tuesday, September 2, 2008

مرداد هم تمام شد
پیامبر بی نام و بی کتاب !
قصه ای
حکایتی
حدیثی
چیزی بگو
زمستان امسال که سر برسد
آذوقه ای نداریم . /

اولین بار است که با هم جمع شده ایم
دریا
باران
چند پرنده ی در پرواز
خط افق
من
و آرزوی شکل دیگری زیستن

تورنتو
بوستون
ملبورن

ō

پاریس !
منتظر باش
فکر می کنم شهر بعدی تو باشی
چمدان های دوست کوچکم را
از همین حالا بسته ام . /

سلام شهر بی پیامبر
دیگر واقعا از شکلت بیزارم . /

مجاور شده است
دست های من به ضریح
دخیل می نشینم
ذکر می گویم و
نماز می برم
بر دو گنبد آسمانت
و در میانشان که دره ی چیترا ست
و رود گنگ از آن می گذرد
غرق می شوم
آفتاب چشمانت
از شمال من طلوع می کند
دست غرب ات
به حوصله ی شرقم پیوند می حورد
و رودخانه ی فیداهاترات
جنوبت را در می نوردد . /