Saturday, January 30, 2010


photo by Anahita
رویای پرنده ای دیدم
خوابم گسست
روی شانه ی چپم نشسته بودی و
چشمانت زل زده بود به آرزوهای من
تاب می آورم همه لحظه ها را
برای دستان بی دریغ مادرم
که کودکیم را به شادی و ترس آمیخت
با اندوه درون خویش
مرد عاقل
برای گرفتن فیل
وزیرش را به خطر نمی اندازد
آرام باش اسب کهر
پشت هیچ پرچینی
چیزی برای بدست آوردن نیست