Tuesday, May 20, 2008

دلم از همهمه به هم میخورد

صدایت گم شد میان خاطرات کثیفم

و صورتت کبود شد میان اسامی بی مقدار

به نظرم خانه سیاه شد

شب شد

بوی روغن مانده را به خاطر ندارم

ستاره ها کور شدند

و مردند همه نیلوفرهایم در مرداب.

می دانی؟

سایه معنایش را شب ها از دست می دهد/

1 comment:

فهيمه said...

من زندانی خورشید بودم به طناب سایه ام
حالا زندانی شبم به بی سایکی
...
سایه ها بی همسایه میمیرند
میدانی؟