دلم از همهمه به هم میخورد
صدایت گم شد میان خاطرات کثیفم
و صورتت کبود شد میان اسامی بی مقدار
به نظرم خانه سیاه شد
شب شد
بوی روغن مانده را به خاطر ندارم
ستاره ها کور شدند
و مردند همه نیلوفرهایم در مرداب.
می دانی؟
سایه معنایش را شب ها از دست می دهد/
من زندانی خورشید بودم به طناب سایه ام حالا زندانی شبم به بی سایکی...سایه ها بی همسایه میمیرندمیدانی؟
Post a Comment
1 comment:
من زندانی خورشید بودم به طناب سایه ام
حالا زندانی شبم به بی سایکی
...
سایه ها بی همسایه میمیرند
میدانی؟
Post a Comment